از : پلخمون
نامه را میان عکس های مجید پیدا کردم.
در متن و حتی سبک نگارش نامه هیچ تصرفی نکرده ام. حتی سهنقطهها، پاراگرافبندیها و کلمات ضخیمشده، جز در مواردی که ضرورتاً علامتی کم یا زیاد شده، بر اساس اصل دستنوشتهای است که البته دو عبارت از آن برای من ناخوانا بود...
امیدوارم سرنخی از نویسندهی نامه بهدستآورم.
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام او که مرا خلق کرد و فقط بنده و خاضع درگاه او هستم
خدمت خواهر گرامیم صدیقه جان
سلام
خواهرم الان که دارم این نامه را برایت مینویسم در حیاط زندان هستم و در کنار باغچه گل حیاط –که تازه آنها را کاشتهاند- و به بوته گل کوچکی نگاه میکنم که تا همین دو روز پیش غنچههای بسته باز نشده داشت… اما امروز که از مرخصی برگشتهام غنچههای آن باز شدهاست… گلهای سرخ قشنگی دارد، به سرخی و پاکی و قشنگی خون یک شهید پاک…
به آسمان نگاه میکنم، ابری است… انگار دلش پر است و میخواهد گریه کند… عین دل من… که سخت دلم گرفته و دلم هوای مزار پاک یک شهید… که برایم برادر بود… کرده است.
امید است روزی بر مزار پاکش حاضر شوم و قولی که بهش دادهام وفا کنم و عمل.
صدیقه جان میدانم که تعجب کردهای که من کی هستم و چکار دارم که برایت نامه نوشتهام… زیاد فکر نکن الان برایت موضوع را از صفر تا الی آخر برایت شرح میدهم و برایت مینویسم.
من ناهید هستم، زندانی سیاسی وکیلآباد مشهد، نسوان 2 اتاق 16. در بخش فریمان زندگی میکردم و در تاریخ 1 مهرماه پنجشنبه 60 دستگیر شدم. میخواهم دقیق و نکته به نکته برایت توضیح بدهم…
از آن 8 برادری که پاسدار بودند و برای دستگیری من به منزلمان آمدند یکی از آنها برادر شما شهید عبدالکریم رضوی «مجید» بود… برخورد مجید در منزلمان بقدری انسانی و اسلامی بود که بشدّت مرا تحت تأثیر قرار داد…
خلاصه، آن روز من زندانی در سپاه فریمان شدم و بازجوی من «مجید» بود. مدارکی که از من بدست آمد و … و … و … یکی از آنها دفتر خصوصی خاطرات شخصی زندگی من بود که اول خدا و بعد هم از آنها خودم فقط خبرداشتم. مجید براساس اعتراضی که من برای خواندن آنها کردم که خصوصی است… برطبق وظیفهای که داشت گفت من مجبور هستم بخوانم… خلاصه… مجید سه دفتر خاطراتم را خواند. با توجه به مسایل دفتر… مجید قول داد که از موضوعهای دفترم را به کسی نگوید.
اگر انشاء الله فرصتی پیش آید و تو را ببینم حتماً رفتار و حالت مجید را برایت میگویم… و بعد از اتمام دفترها مجید دیگر یک پاسدار نبود بلکه برایم برادری شدهبود که میگفت ناهید تو عین خواهرم صدیقه میمانی… دقیقاً این طور گفت البته نه از نظر عقیده بلکه از نظر مسایل احساسی عین توست. هی مادام میگفت اصلاً تو عین صدیقه برایم هستی احساس میکنم الان دارم از صدیقه بازجویی میکنم.
مجید… خیلی برایم صحبت کرد و خیلی سعی و کوشش کرد. بهم میگفت من از تو اطلاعات نمیخواهم فقط تو حقیقت را درک کن و به دامان اسلام بازگشت کن... بهم میگفت به پدر پیرت رحم کن و یا... میگفت من خانهات را دیدم عین زندگی ساده خودمان است، چرا باید...؟
بعد گفت: اگر واقعاً فکر میکنی من مرتجع هستم و به ضرر اسلام... بعد کلت کمریاش را روی میز گذاشت و گفت بردار و شلیک کن و بعد چون دید برنداشتم داد به دستم... وقتی وصیتنامهام را خواند و دید از کشاورز و کارگر دم زدهبودم و قرآن... گفت تو وصیتنامهات را با آیه قرآن شروع کردهای و با آیه قرآن آن را تمام کردهای، چظور امکان دارد... و یا اینکه یک موقعی توی جهاد کار میکردی...
و بعد وقتی برخورد پر از ایمان و پاکی مجید را دیدم... گفتم: پس کو شکنجه (چون آن موقع هنوز برنگشتهبودم) من که خسته شدم...
با خنده اشاره به سیم برق ضبط کرد و گفت باشه چطوره برق را روی دستهایت بگذاریم برای شروع شکنجه...
و خیلی مسایل دیگر صدیقه جان، چون بازجویی چند ساعت طول کشید اگر خدا فرصتی دهد تو را ببینم کل آن را برایت میگویم.
حتی مجید موضوع اعتصاب غذایی را که کرده بودم... نخواست آن را اعتصاب غذا جلوه دهد و خیلی تلاشهای دیگر در بازجویی انجام داد که تا در فریمان آزاد بشوم و کار به سپاه کشیده نشود (سپاه مشهد)
بعد از دو روزی که در سپاه فریمان بودم و طی صحبتهایی که شد من به مجید قول دادم که اگر برنگشتم که با صراحت بگویم برنگشتم ولی اگر به دامان اسلام برگشتم و راه خدا را رفتم... بیایم و به مجید بگویم که برگشتهام به دامان اسلام...
... برخورد مجید در سپاه فریمان باعث زمینهای شد که در سپاه مشهد بیشتر فکرکنم... و عامل مؤثر و مهمی در ذهنم و افکارم...
روز دوشنبه بعد از 9 ماه زندانی کشیدن به لطف خدا بهم مرخصی دادهشد... در این مدّت تمام فکر و ذکرم این بود که بلافاصله بروم به سپاه مشهد و به مجید بگویم که مجید طبق قولی که بهت دادهام حالا آمدهام بگویم من توجه کردهام و به دامان اسلام برگشتهام.
با شوق و ذوق [؟] به طرف سپاه رفتم... همهاش در راه میگفتم اگر مجید بفهمد چقدر خوشحال میشه
و اما ...
وقتی رفتم سپاه و سراغ مجید را گرفتم... یکی از دوستش گفت... مجید شهید شدهاست...
خدا میدونه و شاهد است که چقدر گریه کردم. دیگه حتی نتوانستم جلوی گریهام را پیش آن برادر پاسدار بگیرم
صدیقه جان کل هدف من از این نامهنوشتن و این حرفها این بود که آرزو داشتم به مجید بگویم که من برگشتهام چون بهش قول دادهبودم.
اینک تو صدیقهجان خواهرم... اگر...
اگر بر مزار این شهید پاک، این جانباخته در راه اسلام، این سید بزرگ رفتی بهش بگو بهش بگو تو را خدا قسم به مقدسات، حتماً بگو، بگو که ناهید یکی از زندانیهای او که بهش قول داده بود اگر برگشت به دامان اسلام... میآید و میگوید...، حالا برگشتهاست. و آرزو دارم که روزی بر مزار پاک این برادرم حاضر شوم و بهش بگویم مجید... مجید... من به معنای واقعی به دامان اسلام برگشتهام به معنای حقیقی توبه، همانگونه که مجید میخواست.
بهش بگو به قولم وفاکردم... ولی...، ولی نه، زنده است مجید. عکس مجید را کنار تختم به دیوار زدهام. همیشهی همیشه حرفهای پر از [؟].
از اینکه به شهید، «مجید» میگویم بخاطر این است که... وقتی میخواستم صدایش بزنم گفت مرا مجید صدا کن... وگرنه من نه اسم و نه فامیل مجید را میدانستم تا اینکه به مرخصی رفتم در روز دوشنبه ??/? اسم و آدرس و فامیل مجید را از دوستش که پاسدار بود گرفتم.
علاقهای زیادی داشتم که به منزلتان بیایم ولی توفیق آن را نداشتم. آرزویم این است که بر مزار پاک مجید حاضر شوم و قولی که بهش دادهبودم عمل کنم. سلام مرا به پدر و مادر شجاع و همسر شجاع این شهید بزرگ برسان و تبریک و تسلیت مرا قبولکنند انشاالله
ناهید ...
زندان وکیلآباد مشهد
??/?/?
اگر برایت امکانداشت وصیتنامه شهید را برایم بفرست. متشکرم
***
بی ربط نامه :
· کاش می رفتید ببینید استیضاح اینترنتی شان چه جالب به افتضاح اینترنتی تبدیل شده . از میان نزدیک به چهارصد هزار مراجعه کننده ، فقط حدود صد و خورده ای امضاء جمع کرده اند آنهم با چه جملاتی ! یکی نوشهت چون دیدم 99 است من هم نوشتم بشم صد ! :)) مابقی هم کلیت نظام را قبول ندارند. نه اینکه فقط احمدی نژاد را قبول نداشته باشند ! جالبه همان موقعی هم که همون صد نفر می نوشته اند از ترس هم بخودشون می لرزیدند. پس معلوم نیست اونهمه ادعای تظاهرات و بگیر و ببند و یا مرگ یا خودکشی کجا رفت ! خیلی باحالند بخدا. اما اینجا روشن میشه آقایان مخالفان دولت اصولگرا چه قشنگ با اپوزیسیون برندار گره می خورند .
· تو خیابان امیرآباد ، ساعت نزدیک به دو صبح . داشت خیابان را جارو می زد. مزاحم تنهایی اش نشدم . آرام از کنارش عبور می کردم که ناگهان گفت : سلام ! . ادبش دیوانه ام کرد . آنقدر که وقتی دوباهر به او و ادبش فکر کردم ، اشک در چشمانم جمع شد . به او گفتم مرا دعا کند. خدا خواصش را لابلای مردم پنهان می کند. همه را تحویل بگیر تا به بزرگان و اولیاء الله توهینی نکرده باشی. من او را نادیده گرفتم ، اما او مرا نادیده نگرفت.